twitter

15/09/2010

وقتی یک ماه تموم به استاد راهنمات زنگ بزنی ولی جواب نده…

وقتی به خاطر اینکه کاری رو توی شرکت از یک روش غیر معمول به انجام رسوندی، به خاطرش توبیخ بشی…

وقتی دلت برای خواهرت تنگ شده باشه…

وقتی اگه یه شب با خواهر چت نکنی احساس کنی داری به فنا میری…

وقتی شدیداً نیاز به یک تفریح از نوع طبیعت گردی نیاز داری ولی بچه های تیم کوهنوردی هیچ برنامه ای ندارن یا اینکه برنامه شون با تو جور درنمیاد…

وقتی به خاطر پرسه زدن های بی دلیل با موبایل توی اینترنت، فقط چهل هزارتومن قبض اینترنت برای موبایلت بیاد…

وقتی بری کتابفروشی و در حالی که هنوز کتابی که سه روز پیش خریدی، دست نخورده کنار تختت خوابیده، دو تا کتاب دیگه بخری…

وقتی در راه بازگشت از کتابفروشی، یکی ازدوستانت رو ببینی، اون هم کتابهایی رو که خریدی ببینه و یکیشون رو همون موقع با هزار تا تعارف و خنده ازت ببره…

وقتی چهار روز تعطیلی رو بدون داشتن هیچ برنامه ی خاصی،هدر بدی و حالا به عزاشون بشینی…

وقتی زمانی که از رنگ «سیکلمه» حرف می زنی، هیچکس نمی دونه در مورد چه موجودی داری صحبت می کنی و بهت بگن همچین چیزی وجود خارجی نداره…

وقتی مثل آدمهای مازوخیست، بشینی یه فیلم بسیار ترسناک جنگیری نگاه کنی بطوری که شب مجبور بشی وسط مامان و بابا بخوابی و تا صبح کابوس ببینی…

وقتی خواهرت تمام لوازم برقی و غیر برقی اتاقت رو با خودش برده باشه و تو کم کم به غایب بودنشون پی ببری حتی اپیلاتور…

وقتی پدرت یک هفته ی تمام اشتباهاً از صابون دارویی ِ صورتت به جای صابون حمام استفاده کرده باشه…

وقتی عصر که از شرکت برمی گردی خونه، با مامان بشینی و بستنی وانیلی و موز بخورید…

وقتی دکتر به پدر بگه مشکل بیماریش برای همیشه رفع شده…

وقتی بلیط های مسافرتت رو گرفتی در حالی که هنوز شک داری که بهت مرخصی میدن یا نه…

وقتی به جای اینکه اینها رو توییت کنی، اینجا توی وبلاگ می نویسی…