بعد
از خوندن این پست یکی از ماجراهای کتابفروشی  به خاطرم اومد : خانم میانسالی به دنبال کتاب
«خاطرات هیلاری کلینتون» می گشت ( البته ما تمام کرده بودیم ) . من ازش
پرسیدم «حالا چرا هیلاری کلینتون ؟» جواب داد «می خوام ببینم چه
کار کرده که به این مقام رسیده . اون یک زنه ، من هم یک زن هستم . من چیزی از اون
کم ندارم . روابط عمومی عالی ، اطلاعات داخلی و خارجی در حد بالا ، تحصیلات
دانشگاهی هم دارم ، از اعتماد به نفس بالایی هم برخوردارم . می خوام ببینم این
خانم چه طور عمل کرده که به اینجا رسیده . می خوام ببینم «من» چرا نمی
تونم یا چرا نباید بتونم به جایی مشابه برسم . » من بهش گفتم «نمیخوام ناامیدتون کنم ولی بیایید واقع
بین باشیم . توی ایران ، حداقل تا اطلاع ثانوی ، به شما  اجازه نمیدن حتی قاضی ِ یک دادگاه خانواده
ی بسیار کوچیک بشی چه برسه به وزیر امور خارجه . » گفت «کی
گفته من می خوام توی ایران به این آرزوم برسم ؟!»


هم سفر

در
اين راه طولاني – که ما بي خبريم

و
چون باد مي گذرد

بگذار
خرده اختلاف هايمان با هم باقي بماند

خواهش
مي کنم
مخواه
که يکي شويم ،
 مطلقا
يکي

مخواه
که هر چه تو دوست داري ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و
هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد

مخواه که هر دو يک آواز را بپسنديم 

يک
ساز را،
 يک
کتاب را،
  يک
طعم را، يک رنگ را

و
يک شيوه
  نگاه
کردن را

مخواه
که انتخابمان يکي باشد،
  سليقه مان يکي  و روياهامان يکي

هم
سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معني شبيه بودن و شبيه شدن نيست

 و
شبيه شدن دال بر کمال نيست
  بل     عزيز من

دو
نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتي عاطفي
  رسانده است؛

واجب نيست که هر دو صداي کبک،   درخت نارون ،   حجاب برفي
قله ي علم کوه ،
  
رنگ سرخ و    بشقاب سفالي را دوست داشته باشند

اگر
چنين حالتي پيش بيايد، بايد گفت که يا عاشق زائد است يا معشوق

يکي کافيست

عشق،
از خودخواهي ها و خود پرستي ها گذشتن است اما، اين سخن به معناي تبديل شدن به ديگري
نيست

من
از عشق زميني حرف مي زنم که
  ارزش آن در «حضور» است

نه در محو و نابود شدن يکي در ديگري

عزيز
من
 

اگر زاويه ديدمان نسبت به چيزي يکي نيست ، بگذار يکي نباشد

بگذار  در عين وحدت مستقل باشيم

بخواه
که در عين يکي بودن ، يکي نباشيم

بخواه
که همديگر را کامل کنيم نه ناپديد

بگذار
صبورانه و
  مِهرمندانه  در  باب هر چيز که مورد اختلاف ماست بحث کنيم

اما
نخواهيم
  که
بحث ، ما را به نقطه ي مطلقا
  واحدي برساند

بحث،
بايد ما را به
  ادراک
متقابل برساند نه فناي
  متقابل

اينجا
سخن از رابطه ي عارف با خداي
  عارف در ميان نيست

سخن
از ذره ذره ي واقعيت ها و حقيقت هاي عيني و جاري زندگيست

بيا
بحث کنيم

بيا
معلوماتمان را
  تاخت
بزنيم

بيا
کلنجار برويم

اما  سرانجام نخواهيم که غلبه
کنيم

بيا
حتي اختلافهاي اساسي و اصولي زندگي مان را ،در بسياري زمينه ها،
  تا آنجا که حس مي کنيم
دوگانگي،
  شور
و حال و زندگي مي بخشد

نه  پژمردگي
و افسردگي و مرگ ،……… حفظ
  کنيم

من
و تو حق داريم در برابر هم
  قد علم کنيم

و
حق داريم بسياري از
 
نظرات و عقايد هم را نپذيريم بي آنکه قصد تحقير هم را داشته باشيم 

عزيز من
بيا متفاوت باشيم

زنده یاد نادر ابراهیمی

پی نوشت : با تشکر از دوست عزیزم «نازنین» (ن.عباسی.اهوازی)

1. در روزهایی که گذشت ، بارها از زبان خیلی ها خطاب به خودم شنیدم که «اگه از فلانی کتابی نخوندی ، یعنی تا به حال هیچی نخوندی» یا «اگه از فلان کارگردان فیلمی ندیدی ، بهتره فیلم دیدن رو تعطیل کنی» ، بعضی ها هم دیگه کار رو راحت کردن و گفتن «فلان کار رو نکردی ، نصف عمرت بر فنا ست «… نمی دونم ، شاید این یکی از مدرن ترین روش های معرفی ِ سلیقه ی خودمون به بقیه باشه !

2. یکی از اساتیدمون ، دکترای علوم سیاسی داره . همیشه از ریزترین اخبار مطلعه . این ، یکی از کلاسهاییه که به هیچ قیمتی حاضر نیستم غیبت کنم . وقتی سر کلاس این استاد می نشینم ، در طول سه ساعت و نیم کلاس ، یک بند به استاد چشم میدوزم و صحبت هاشو با ولع گوش می دم . به قدری اطلاعات سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و فرهنگی داره و منتقل می کنه که احساس می کنم اگه سرم رو یک لحظه پایین نگه دارم و بنویسم ، ممکنه کلمه ای رو از دست بدم .هر جلسه از این استاد مثل ده ساعت گوش دادن به اخبار ایران و جهانه . مثلاً دیروز از دلیل گرون شدن نان باگت تا دلیل عدم حمله ی آمریکا به ایران رو تشریح کرد .

3. مطلع شدم که رئیسم توی شرکت ، یک پست جدید گرفته و ارتقا پیدا کرده ؛ شده معاون مدیر پروژه . بچه ها بهم تبریک می گفتن و می خواستن که شیرینی بدم . راستش من خوشحال نشدم , یعنی برام فرقی نمی کنه . اوضاع من نه به لحاظ مالی تغییر می کنه و نه به لحاظ معنوی ؛ مثل قبل می مونه . فقط برای این خوشحال شدم که می دونم رئیسم به خاطر این پیشرفت خوشحاله . ان شاا… درجات بالاتر . من که با این وضع دانشگاه و کلاس ها و مرخصی ها ، حالا حالا ها هیچ نوع ارتقایی در ذهنم نمی گنجه . 

4. یکی دیگه از دوستان هم ارشد قبول شد . خیلی خیلی براش خوشحال شدم ولی وقتی باهاش تماس گرفتم جهت تبریک ، گفت که خوشحال نیست و بی تفاوته . آخه چند سال زحمت کشید که قبول بشه و نهایتاً شد . چند سال ، «قبول شدن» هدفش بوده و حالا که بهش رسیده ، فهمیده که هدفهای دیگه ای هم داره و این یه نیمچه هدف معمولی بوده . این شاید از این خاصیت ما ها سرچشمه بگیره که هیچ وقت سیرمونی نداریم . به هر چی که می رسیم ، چیزهای بیشتری می خوایم . درست مثل این قضیه که وقتی چیزی رو آرزو می کنیم و بلافاصله اجابت می شه ، می گیم «کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم» ! ما همیشه متوقع و آرزومند هستیم و می مونیم ؛ این شاید خلق و خصلت طبیعی ِ آدمها باشه . 

5. من همیشه این ادعا رو داشتم که به «چای» معتاد نیستم . دیروز از صبح تا عصر رو اجباراً بدون نوشیدن چای صرف کردم ( دانشگاه بودم ) و عصر چنان سردردی به سراغم اومد که تا شب شاید پنج لیوان بزرگ چای خوردم تا کمی بهتر شدم ؛ البته شاید از خستگی ِ زیاد بوده . در هر صورت ثابت شد که من هم معتادم به چای . ولی هنوز مشخص نشده که چای بخوریم یا نخوریم !

6. همه ماجرای شیر و غزال رو میدونیم ؛ که غزال هر روز صبح که بیدار می شه ، باید سریعتر از سریعترین شیر بدوه و شیر که هر روز صبح بیدار می شه باید سریعتر از کندترین غزال بدوه . حالا قضیه عوض میشه اگه غزال جای خودش رو به یه گورخر ِ موتور سوار بده . چرخه ی حیات به کلی تغییر می کنه !

پی نوشت : زیاد از کلمه ی شاید استفاده کردم . به جای همه ی «شاید» ها ، «به نظر من» یا «به عقیده ی من» بذارید .

final day :

امروز عصر وقتی به کتابفروشی رفتم ، فهمیدم که امروز روز آخره . آقای  متینی ، اون کسی که من جایگزینش بودم ، از مرخصی برگشته بود .

طبق عادت مألوف ِ هفته ای که گذشت ، وسایلم رو گوشه ای گذاشتم و به قسمت ادبیات رفتم . تمامی کتاب ها رو از نظر گذروندم . هشت روز باهاشون زندگی کرده بودم و حالا دل کندن از اونها برام بسیار بسیار مشکل بود . هِّی …… دستی به سر و روشون کشیدم و یه جورایی باهاشون وداع گفتم . آقای متینی پیشم اومد و گفت «نکنه دیگه نمی خوای بیای اینجا ؟» ، یادم اومد که همیشه بطور عادی ، هفته ای ۲ بار به اینجا سر می زدم و اوضاع مثل قبله .

توی این مدت خیلی سعی کردم که به خواننده های کتابهای «کوئیلو» بقبولونم که کتاب «۱۱ دقیقه» از کوئیلو نیست و از نویسنده ی دیگه ایه که قصدش تقلید و کپی برداری از پائولو بوده . این مسأله وقتی برای من روشن شد که به نشر کاروان سر زدم و از خودشون پرسیدم . اونها هم که ناشر رسمی کتابهای کوئیلو هستن گفتن که هیچوقت همچین کتاب و نوشته هایی از قلم ِ کوئیلو روی کاغذ نیومده .

بعضی از مشتری ها سراغ کتاب «خاطرات دلبرکان خسته ی من» از گابریل گارسیا رو می گرفتن ؛ در حالیکه این کتاب یک بار چاپ شده اون هم با اسم «خاطرات روسپیان سودازده ی من» ! فکر می کنم تنها کتابی که مترجمان عزیزمون نتونستن اسمش رو عوض کنن ، کتاب «۱۹۸۴» از جرج ارول بوده .

دلم تنگ می شه ؛ همین الآن هم تنگه . از این به بعد همه اش دلم پرپر می زنه که دوباره برگردم اونجا . گفتم که ، تنها مشکلی که توی کتابفروشی داشتم این بود که هیچ مأکولی برای خوردن یافت نمی شد . می شه اینجوری نتیجه گیری کرد که کسی که خوره ی کتاب باشه و بیاد به یک کتابفروشی ، سعی می کنه گرسنگیش رو با کتاب رفع می کنه و با کتاب سیر بشه ( البته آدم که از کتاب سیرمونی نداره) .

کار خوبی بود ! چقدر با مردم در تماس نزدیک بودم ! از اونجایی که هیچ دو نفر آدمی مثل هم نیستن ، توی این کار هیچ دو دقیقه ای از این مدت ، مثل دقایق ِ قبلش نبود . کاریه که اصلاً توی لوپ نمیفته و تکراری نمی شه .

 کتابهایی رو که در این چند روز انتخاب کرده بودم با تخفیف ۱۵٪ خریدم و یکی از کتابها رو هم بهم هدیه دادن . آقای متینی اصرار داشت که از این به بعد ، هر چند وقت یکبار برم و چند ساعتی رو اونجا باشم ، مثل هفته ی قبل . بهم گفت که از کارم راضی بودن و می خوان که دوباره برم . من هم برای آقای متینی دعا کردم که بازهم براش کار پیش بیاد و بره مرخصی . یه جورایی قرار شد من آلترناتیو ِ آقای متینی باشم .

لیست کتابهام :

تفسیرهای زندگی (ویل و آریل دورانت)

رویای آدم مضحک (فئودور داستایوفسکی)

نمایشنامه همه ی افتادگان (ساموئل بکت)

خوشی ها و آرزوها (مارسل پروست)

گوساله ی دریایی و داستان های ظنز و سوررئالیستی (آلبرتو موراویا)

متن هایی برای هیچ (ساموئل بکت)

نمایشنامه پزشک نازنین (نیل سایمون)

آثاری از نویسندگان امروز آفریقای جنوبی (نادین گردیمر – لیونل ابراهامز)

عقاید یک دلقک (هاینریش بل)

گل صحرا (واریس دیری – کاتلین میلر)

صید قزل آلا در آمریکا (ریچارد براتیگان)

چه کسی موتزارت را کشت؟ (ارنست ویلهم هاینه)

راز فال ورق (یوستین گوردر)

داستان و نقد داستان طنز آمریکا (مارک تواین – ادگار آلن پو – … )

بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه (ژول تلیه- شارل لوئی فیلیپ – … )

هجوم دوباره ی مرگ (ژوزه ساراماگو )

دادا و سوررئالیسم (سی.و.ای.بیگزبی )

مسخ (کافکا)

قلعه ی حیوانات (جورج ارول)

ترغیب (جین استین)

پی نوشت : این ماجرا رو همین جا ناتمام میگذارم ؛ چون مطمئن هستم که دوباره ماجراهای اینچنینی در پیش دارم  و در ضمن آدم هیچوقت به چیزی که دوستش داره نمیگه » خداحافظ» که امید دیدار مجدد رو از بین نبره .

از امروز شمارش معکوس برای اتمام کارم توی این کتابفروشی شروع شد . قرار بود بین 8 تا 10 روز اینجا باشم .

امروز بیشتر مشغول کتاب خوندن بودم . یک نمایشنامه خوندم به اسم «سه تک گویی» . جالب بود . یک مشتری گفت این چیه توی دستتون ؟ بهش نشون دادم و ماجراش رو تعریف کردم . گفت می برمش . خوبه که خوندنش رو تموم کرده بودم .

بخش کودکان همیشه برام جذاب بوده ؛ چه وقتی که خودم مشتری باشم و دنبال آخرین کتاب «رامونا» اومده باشم و چه وقتی که راهنما باشم و معرفی کنم . کتابهایی رو که خودم سالها پیش خوندم چنان با آب و تاب تعریف می کنم که خاطرات اون زمان ها برام زنده میشه . وقتی کتابی رو به یه بچه معرفی می کنی و از تو می پرسه  خودت خوندیش ؟ و می گی آره ، خوندمش ، کلی ذوق می کنه .

اینجا کلی دوست جدید پیدا کردم . خیلی از مشتری ها خودشون رو معرفی می کنن و می گن «کتاب رو که خوندم میام و با هم راجع بهش صحبت می کنیم» . من می گم که من هم یک مشتری هستم مثل خودتون با این تفاوت که یک فرصت عالی به دست اوردم .

کلی کتاب برداشتم ؛ بعضی از مشتری هایی که میومدن ، کتابهای خوبی بهم معرفی می کردن . نمی دونم با این وقتی که اینجا گذاشتم ، باهام راه میان که یک تخفیف ِ جون دار بهم بدن ؟ هر چند ، به تجربه ش می ارزید.

من همین جا از ناشر کتاب های … (اسمش رو نمی گم . معلومه که منظورم کیه  !) عذر می خوام . به خدا قصد من سوء تبلیغ نیست ! آخرهای کار امروز (ساعت 10شب) ، دختری با دوست پسرش اومده بود اینجا .  من این حرف رو قبول ندارم که از تیپ ِ طرف میشه فهمید چیزی می خونه یا نه . تجربه ثابت کرده که عجیب و غریب ترین تیپ ها کتابهایی خوندن که مثلاً من هنوز نخوندم و باید بخونم . OK ? کتابفروشی خلوت بود . من و مدیر داشتیم در مورد داستان های کوتاه فارسی صحبت می کردیم که دختره پرسید «از (نمیشه نگم!) مودب پور آخرین کتابش رو دارین ؟» ما گفتیم تمام کردیم و یک کتاب دیگه بهش معرفی کردیم توی همون مایه ها . پرسید «خودتون خوندینش؟» گفتیم نه،ولی مشتری های دیگه معرفیش کردن . گفت «سَبکش چیه ؟ » ما پرسیدیم «سَبک ؟ منظورتون رو متوجه نمی شیم ؟ رمانتیک هستن دیگه» . گفت «من فقط مودب پور می خونم . فقط با سبک اون ، کار می کنم ؛ عاشقانه و طنز . «(مجبورم نقل قول کنم ) بعد یکهو شروع کرد به حرف های ناجور زدن : «نمی دونن سَبک چیه ، الکی زرزر می کنن ! اسم خودش رو گذاشته راهنما ! مردک…. ! …. ِ …. ! عجب آدم ِ …. ! و …. » نمی شه حرفهاشو گفت . نمی دونم ناگهان چه اتفاقی براش افتاد . ما واقعاً سزای اینهمه حرف ناجور نبودیم ، خیلی صادقانه اعتراف کردیم که ازش نخوندیم . خلاصه اینکه رفت و ما رو توی یک شوک بزرگ بر جا گذاشت ، اینجا بود که یک مشتری از پشت سر گفت «همون بهتر که بره مودب پور بخونه» .

شاید اون کسی که من به جاش اومدم ، فردا بیاد . شاید امروز آخرین روز باشه . آخی…. دلم حسابی تنگ میشه ؛ 3تا خانم طبقه بالا که کلی با هم رفیق شده بودیم ، آقای سعیدی ، آقای فریسات مدیر اونجا ، صندوقدار مهربون ، انبار کتابها ، بخش کودکان ، بخش ادبیات که توی این مدت اونجا بودم و خیلی چیزای دیگه . مطمئناً این بار آخر نیست . من که همیشه به عنوان مشتری میام اینجا .

Day 6 :

امروز بعد از اینکه از سر کار اومدم نیم ساعت پشت در خونه موندم ؛ کلید هامو فراموش کرده بودم . وقتی بالاخره تونستم برم توی خونه ، احساس کردم که اگه کمی استراحت نکنم ، تحلیل می رم . خوابیدم و ساعت 7 رفتم کتابفروشی . همین 40 دقیقه استراحت باعث شد که امروز سرحالتر از روزهای گذشته باشم .

کتابفروشی خیلی شلوغ بود . وقتی دو تا از دوستان اومده بودن پیشم ، جایی نبود که بایستیم و صحبت کنیم .

امروز دوباره دبیر فیزیکمون ، آقای خاکسار رو دیدم . چه مرد نازنینیه !

دختر خانمی راهنمایی خواست که به عنوان هدیه کتاب بخره . هر کتابی رو که بهش معرفی می کردم بر می داشت . نهایتاً گفت ده جلد کتاب می خواسته . خوش بحال اون یکی طرف .

بعضی از مردم چقدر خوش برخورد هستن . آدم کیف می کنه باهاشون صحبت کنه .

امروز باز هم از اون مشتری های حرفه ای کتابخون داشتیم . کلی کتاب بهم معرفی کردن و من هم . بیشتر توی کار ادبیات فرانسه و اروپای شرقی بودن . بعد از معرفی کتاب ، راجع به فیلم هایی که دیده بودیم صحبت شد و من فهمیدم که چون از «دیوید لینچ» فیلمی ندیدم ، مثل اینه که هیچ فیلمی ندیدم . توی این هفته ، این سومین نفری بود که بهم گفت «چطور از تارکوفسکی فیلم دیدی ولی از لینچ ندیدی ؟» در اولین فرصت با دوستی که می دونستم کارهای لینچ رو داره تماس گرفتم .

دو سه روزه که کاری به کار م،مودب پور و ثامنی و فهیمه رحیمی ندارم . چون هر کسی میاد کتاب «دالان بهشت» رو می خره . هِّی داد … !

آمار کتابهایی که برای خودم کنار گذاشتم داره بالا میره . نمی دونم با این وقتی که برای این کتابفروشی گذاشتم ، موقع حساب کردن ِ این کتابها چطور رفتار می کنن . کلی کتاب براشون فروختم . شاید کار بعدیم توی دنیای دیگه ، ویزیتوری باشه .

باز هم خیلی خوشحالم که فرصت ِ اینجا بودن رو بدست اوردم .

عُمَر پیاز

08/10/2009

به مناسبت تولد یکسالگی وبلاگم ، یک سالاد مخصوص و محلی دزفولی رو آموزش می دم که خودم خیلی دوسش دارم . خیلی مقوی و خوشمزه ست و در ضمن ، هم خون سازه و هم خون رو تصفیه می کنه .

 سالاد «عُمَر پیاز»

مواد لازم :

خیار ( ترجیهاً خیار چنبر )

انار دون دون شده ( ترش و شیرین با هم )

نمک ( خیلی کم )

پونه ( هر چقدر که دوست داشتید )

کاهو ( اگه پیدا نشد اشکالی نداره )

آبلیمو ( یک اپسیلُن )

روغن زیتون ( یک ذره )

پیاز (یک دونه ی کوچولو )

یک کاسه ی خیلی بزرگ

 

طرز تهیه :

خیارها رو بدون اینکه پوست بگیریم ، توی کاسه ، حسابی خرد می کنیم . انارهای دون شده رو روش می ریزیم . پیاز و کاهو رو ریز ریز می کنیم و باهاش قاطی می کنیم . پونه و یک ذره نمک و روغن زیتون و آبلیمو رو میریزیم و حسابی هم می زنیم . این مواد باید نیم ساعت بمونن تا انارها آبشون رو به مواد پس بدن و عصاره ی مواد با هم قاطی بشه . نیم ساعت گذشت ؟ سالادتون آماده ست . مزه ی ترش و شیرین انار با پونه و تندی ِ پیاز قاطی می شه . این وسط نقش خیار چیه ؟ مثل کاتالیزور عمل می کنه و مزه ها رو با هم تلفیق می کنه . تمام کیفش به اینه که با قاشق توی همون ظرف بزرگ ، بیفتین به جونش و بخوریدش .

 Day 5 :

 امروز خیلی خسته بودم . صبح ساعت پنج و نیم بیدار شده بودم و رفته بودم دانشگاه ، بعد از دانشگاه مستقیم رفتم سر کار . ساعت چنج از سر کار اومدم و بعد از اینکه لباسام و صورتم رو refresh کردم ، رفتم کتابفروشی . داغون بودم . وقتی آدمایی رو دیدم که مشتاقانه سراغ کتاب می گرفتن و بعد از اینکه یک چهره ی آشنا بین مردم دیدم ، خستگیم رو فراموش کردم .

یکی از دوستان ( که دیروز از بیرون در رد شد و نیومد ) به کتابفروشی اومد و گفت که اگه  کسی از نمایشنامه های «نیل سایمون» چیزی نخونده ، مثل اینه که هیچی نخونده !

آدمهای مسنّی میومدن و سراغ شاعری به نام «کارو» رو می گرفتن . من که تا پیش از این اسمش رو نشنیده بودم ، فهمیدم که یک شاعر و نویسنده ی قدیمیه .

آرش آذرپناه (کسی گلدان ها را آب نمی دهد ) اینجا بود . از بچهلا های ترم بالایی دانشگاهم بوده ولی از طریق facebook و 2 تا دوست مشترک(مینا و احسان) من رو می شناخت . شماره ش رو گرفتم برای دوستانی که می خوان برن کلاس داستان نویسی . توی انجمن ، مدرس داستان نویسیه .

 هر روز که می گذره ، بیشتر بابت این فرصت که بدستم اومده شکرگزارم .

day 4 :

امروز روز خیلی خوبی بود . چرا ؟

دبیر فیزیک قدیمی و باسابقه و دوست داشتنی ِ اهوازی که دبیر خودم هم بوده ، اومد اونجا و راجع به عقاید ماکیاولی صحبت کردیم . چه شخصیت دوست داشتنی ای داره این مرد !

امروز یکی از دوستان که قول داده بود حتماً بیاد اینجا ، فقط از بیرون فروشگاه رد شد و رفت !

امروز یکی از مشتری ها ، آقایی بود که میرفت کلاس داستان نویسی و داستان کوتاه می نوشت . گفت فقط به سبک سورئال علاقه داره و حدود 30 تا کتاب از توی قفسه های روبروم بهم نشون داد و گفت که همشون سورئال هستن . من بهش گفتم از کتابهای سبک سورئال فقط همنوایی شبانه و سمفونی مردگان رو خوندم . کلی کتاب بهم معرفی کرد . فکر می کنم چهل و پنج دقیقه ای باهم صحبت و بحث داشتیم .

آقایی راهنمایی خواست که برای خانمش هدیه تولد بخره . ازش پرسیدم که خانمش اهل موسیقی هست یا نه ؟ گفت آره و من بهش کتاب 2 جلدی «خاکی و آسمانی» زندگانی و مرگ موزارت ( موسیقی دان و آهنگساز) رو معرفی کردم .

یکی از بهترین تجربه های امروز این بود که رفتم به انبار کتابفروشی . مساحتش 10 برابر ِ خود ِ کتابفروشی و مملو از کتاب ؛ از سقف تا کف ، از چپ تا راست . از هر کتاب ، حداقل 5 جلد . سقف کوتاه و نور کم  ِ اونجا با همه ی کتاب هاش ، باعث شد سرم گیج بره . تا ده دقیقه ی اول که اونجا بودم ، داشتم دور خودم می چرخیدم و گیج می زدم . حس فوق العاده فوق العاده ای بود .

از خودم تعریف نمی کنم ولی اینجا فهمیدم که خیلی خوب می تونم با انواع و اقسام آدمها رابطه برقرار کنم و بودن توی کتابفروشی ، بهترین راه برای تقویت اینه .

 

1st

07/10/2009

به این مناسبت ، نمی نویسم که توی این یک سال ، خودم و زندگیم چه تغییراتی داشتیم ؛ چون توی پست هایی که پیش از این نوشتم ، همه رو ذکر کردم . نمی نویسم از بچگی تا الآن زندگیم چه طور بوده ، نمی نویسم با چه آدمایی آشنا شدم ، نمی نویسم که با وبلاگم زندگی کردم و … از این حرف ها نمی نویسم ……

فقط این رو می نویسم که توی این یک سال ، با وبلاگم خیلی بهم خوش گذشت .